من شیدا راعی هستم، بیش از یک ساله که درگیر افسردگی حاد هستم. به ندرت از خونه بیرون می‌رم. حالم از خودم و زندگیم به هم می‌خوره و شرایط سختی رو می‌گذرونم. چند دقیقه‌ی پیش یه حدس آگاهانه زدم. با خوندن پست شاخ مجازی که بیش از یک سال پیش نوشته بودم، یادم افتاد که من همیشه به آدم‌ها می‌پریدم، مسخره‌شون می‌کردم، و طی این یک سال اخیر، پس از وقایعی چند، فهمیدم با مسخره‌کردن اوهام و ایده‌آل‌هایی که برای ذهن افراد مهمه، به اون‌ها آسیب می‌رسونم. آسیب هم که نرسونم، به درد خاصی نمی‌خوره. این بود که از عالم و آدم کشیدن بیرون و روی خودم و زندگیم متمرکز شدم. با همون نگاه بی‌رحمانه که به همه می‌پریدم و مسخره‌شون می‌کردم. منتهی اینجا هدف فقط یک نفر بود، و اون یک نفر خودم بودم. این بود که خیلی زود از پا دراومدم و افتادم گوشه‌ی خونه. این شدیدترین افسردگی من طی ۷ سال اخیر بوده. افسردگی وضعیت عجیب و پیچیده‌ایه. بهانه‌ی محکمه‌پسندی برای عنوان کردن به دیگران نداری. نمی‌تونی توضیح قانع‌کننده‌ای از وضع و حال و روز خودت ارائه بدی. مشکل عینی‌ای در کار نیست، ولی دیسفانکشن و دیسفوریک توی زندگیت بی‌داد می‌کنه. خیلی‌ها از جمله من وقتی نمی‌دونند مرگشون چیه، از این کلمه استفاده می‌کنند. صرفا برای توصیف یک وضعیت ذهنی یا روانی، و نه وما برای یک توصیف تشخیصی و کلینیکال.
راه حلی که در ادامه‌ی این حدس آگاهانه به ذهنم رسید این بود که شاید باید دوباره شروع کنم آدم‌ها و مفاهیم مهم زندگی‌شون رو مسخره کنم، با ایده‌آل‌های ذهنی‌شون شوخی‌های دستی و شنیع بکنم تا بلکه از خودم بکشم ییرون. ولی مسئله اینه که دیگه این کار از دستم برنمیاد. بیش از حد پوچ و سخیفه. دست و دلم نمی‌ره که کسی رو مسخره کنم، نه چون آدم مهربون و خوبی‌ام، چون مدام تصویر خودم رو مرور می‌کنم و کسی رو بیشتر از شخص خودم مستحق مسخره شدن نمی‌دونم. 

دیشب خواب دیدم که روبه‌روی یه کلاب ایستادم، شب برفی و آرومی بود. ورودی کلاب یه شعر بود. کلمات به قدری بزرگ بودند که برای خوندن کاملش، مجبور شدم ۵۶ قدم به عقب برگردم تا همه‌ی مصرع رو با هم ببینم: 
عیبم بپوش زنهار ای خرقه‌ی می آلود»
با فکر به معنی این کلمه‌ها وارد کلاب شدم. با باز شدن در، بخار و گرما به بیرون دمیده شد، من به درون فروکشیده شدم. یکی از نگهبان‌ها گفت باید لباس‌هاتون رو از تن به در کنید». دیگری گفت به باشگاه راستگویان غمگین خوش آمدید»، دیگری گفت اینجا همه صداقت دارند، همه عریان‌، همه آشکار».
من هم همیشه توی زندگیم راست گفتم، صداقت داشتم. همیشه؟ نه، ولی اکثر اوقات، در مورد اکثر چیزها، لااقل خیلی بیشتر از خیلی‌ها. اونجا آدم‌هایی رو دیدم مثل خودم، عریان و راستگو. 
روی زمین این کلمه‌ها تکرار شده بود: عیبم بپوش زنهار ای خرقه‌ی می آلود».
 لباسی که آغشته به شرابه، قراره عیب‌پوشی کنه. خیلی مواقع راست‌گویی به همین شکله. مثلا چون من آدم بزدلی هستم، پس راست می‌گم همیشه. این راست‌گویی در حقیقت یه دروغ بزرگه. راست می‌گم برای نگفتن یه راست مهم‌تر دیگه. اونجا انسان‌های راست‌گو، پاک و دوست‌داشتنی زیادی بودند، آدم‌هایی مثل خودم، که دروغ‌گوهای بزرگی بودند. همه اونجا جمع شده بودیم، برای پیدا کردن حقیقت‌های مهم‌تری که یک عمر با راست‌گویی‌هامون پنهان کردیم. چون از پنهان کردن خسته شده بودیم. رنج می‌کشیدیم، خیلی زیاد. 

 


Sea Adagio - Stamatis Spanoudakis

 

باشگاه راست‌گویان، صداقت‌پیشگان

رو ,یک ,یه ,  ,خیلی ,راست ,بود که ,این بود ,بیش از ,راست می‌گم ,شدم با
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها